ایستگاه سربازی SoldiersStation

متن مرتبط با «توسل به حضرت زينب براي حاجت» در سایت ایستگاه سربازی SoldiersStation نوشته شده است

کربلا کربلا ماداریم برمی گردیم خاطره ای از بهروز سلیمی

  • کربلا کربلا ماداریم برمی گردیم خاطره ای از بهروز سلیمی اوایل سال 1367 بود شهربانی اصفهان خدمت می کردم ، کلاس عقیدتی واسه مون گذاشته بودن ، وسط تایم کلاس به حاج آقا که استادکلاس بود اطلاع دادن یه سری نیروهای بسیجی قراره از میدان انقلاب عازم جبهه ها بشن ، و تعدادی از پرسنل شهربانی هم برای بدرقه حضور پیدا کنن کلاس ما یک ساعت و نیم باید طول می کشید که تبدیل شد به نیم ساعت مینی بوس اومد بچه هارو سوار کرد رفتیم میدان انقلاب وقتی رسیدیم دیدیم نیروها رفته بودند و دیگه خبری ازاونا نیست ، اصلاً ازماشین پیاده نشدیم تو را که برمی گشتیم بچه ها تو ماشین سینه می زدن و شعارمی دادن کربلا کربلا ما داریم بر می گردیم کربلا کربلا ما داریم بر می گردیم ... + نوشته شده در چهارشنبه دوم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 10:22 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پیداشدن پیکرشهیدپس از 10 سال با توسل به امام زمان ( عج ) خاطره ای از راوی

  • برادر سلام :یه خاطره از شهید محل مون دارم بی زحمت منتشر می کنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟* روایت عجیبِ شهیدی که پس از ۱۰ سال با توسل به امام زمان(عج) پیدا شد ** شهید مهدی منتظر قائم ** راوی ← سال 1359 شهید منتظر قائم از پله های هلیکوپتر داشتند پایین می‌آمدند دشمنان او را هدف قرار دادند ، انفجار بزرگی شد و او به شهادت رسید . نیمه شعبان 1369 بود، گروه تفحص پس از ۶ روز تلاش در روز هفتم به امام زمان(عج) متوسل شدند، گفتیم: امروز به یاد امام زمان(عج) به دنبال پیکرهای شهدا می‌گردیم اما فایده نداشت خیلی جست‌وجو کردیم. با خود گفتم: یا امام زمان(عج) یعنی می‌شود بی‌نتیجه برنگردیم ، در همین حین چهار پنج شقایق را دیدم که برخلاف شقایق‌ها که تک تک می‌رویند، دسته‌ای در یک جا روئیده‌اند گفتم حالا که دستمان خالیست شقایق‌ها را می‌چینم،شقایق‌ها را که کندم ، دیدم روی پیشانی یک شهید روئیده‌اند ، فریادم بلند شد دلهره داشتیم که خدا کند پلاک هویت داشته باشدنخستین شهید را در حالی که گل سرخی در بالای جمجمه‌اش روییده بود، پیدا کردیم ، نام این شهید «مهدی منتظرقائم» از شهدای لشکر 14 امام حسین(ع) بود،نام شهید و پیدا شدن پیکرش همزمان با سالروز ولادت امام مهدی(عج) نشان از کرامات این شهیدو معجزات الهی داشت ** جالب این که نام این شهید مهدی منتظر قائم می باشد *تاریخ تولد: ۳ / ۱۲ / ۱۳۲۷تاریخ شهادت: ۵ / ۲ / ۱۳۵۹محل تولد: فردوسمحل شهادت: صحرای طبسمزار: یزد* شادی روح شهدا صلوات *ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج + نوشته شده در دوشنبه دوم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 15:59 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فی قلوبهم مرض ، خاطره‌ای ازاسارت 8 ساله نادعلی کافی

  • فی قلوبهم مرض ، خاطره‌ای ازاسارت 8 ساله نادعلی کافی سال ١٣٦٢ اسیر شدم و من را به اردوگاه عنبر بردند. گاهی برای اینکه سرگرم باشیم، شب‌ها داخل آسایشگاه مخفیانه تئاتر بازی می‌کردیم. یک شب حین اجرای تئاتر، یکی از سربازهای عراقی از پشت پنجره ما را دید. تا آمد قفل در را باز کند، به یکی از بچه‌ها گفتم: «برای اینکه ذهن عراقیه رو بپیچونیم تو خودت رو بزن به دل درد!بلافاصله صحنه نمایش را به هم زدیم. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد. با توپ و تشر شروع کرد داد و بیداد راه انداخت. از حرف‌هایش متوجه شدیم که می‌گوید: اجتماع بیشتر از پنج نفر در آسایشگاه ممنوعه، چرا شما یک جا جمع شده‌اید؟ رضا شروع کرد به خودش پیچید و گفت: وای دلم ... وای دلم ... سرباز عراقی به ما اشاره کرد که: مشکلش چیه؟ بلد نبودیم به عربی بگوییم دلش درد می‌کند؛ گفتیم: «فی قلوبهم مرض!» سرباز زد زیر خنده و گفت: «فزادهم الله مرضا!» و از آسایشگاه بیرون رفت.این خاطره در کتاب «موقعیت ننه» شرح آن روایت شده است + نوشته شده در چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 17:31 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حساسیت به دنبه خاطره ای از موسوی

  • با سلام منطقه انتظامی بروجن از توابع چهارمحال و بختیاری بودم و چند سالی است خدمتم تمام شده .یکی از کارکنان به نام (جناب سروان . ش ) حسابی از دُنبه بدش می آمد و حساسیت شدیدی داشت .فقط خدا نکنه کسی بصورت عمد یا غیر عمد اسم دنبه را پیشش بیاره از قضا یکی از شهرهای توابع حوزه استحفاظی شهرستان بروجن ( فرادُنبه ) بود که مرتب مامورین برای ابلاغ اوراق دادگاه و رسیدگی به شکایت ها و امور دیگر باید به این شهر ماموریت می رفتند .( جناب سروان . ش )نیز مستثنی نبود و ایشون هم باید به شهر فرادُنبه اعزام می شد .یک روز احدی از کارکنان که می دانست ( سروان . ش ) مامور فرادُنبه است ، خودش را زد به بیراهه و از او پرسید جناب سروان ان شاءالله کجایی امروز ؟جناب سروان . ش گفت میرم فرادنیا متوجه شدید که نام فرادُنبه را به فرادُنیا تغییر داد تا اسمی از دُنبه نبرد + نوشته شده در پنجشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 22:36 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تعویض آفتابه نفتی خاطره ای از م . م

  • تعویض آفتابه نفتی خاطره ای از م . م سلام علیکمجاتون خالی منطقه عملیاتی جنوب بودیم مدتی بود از عملیات و خط مقدم فارغ بودیم و گاهی به شو خی های وقت گذر می پرداختیم ، تا روحیه بچه ها ضعیف نشود . خب طبیعی هم بود ازهمه قشر و همه سن در رزمندگان بود ، مجرد و متاهل ، پیر و جوان ، کشاورز ، معلم ، بنّا ، دکتر ، مهندس ، مغازه دار و ... منم کارمند بودم و از طرف اداره بصورت داوطلب اعزام شده بودم .هوا سرد شده بود و شبها بدون روشن کردن چراغ والور نفتی نمی شد خوابید .ما دو تا آفتابه مشابه داشتیم که یکی ازاونها را برای نفت ریختن در چراغ نفتی و آفتابه دیگر رابرای دستشویی و شستن دست و صورت استفاده می کردیم .یکی از دوستان عادت داشت هر روز صبح اولین نفری باشد که بره دستشویی و آدم خوش اخلاق و شوخی بود یک روزصبح زودتر از او بیدار شدم ، دیدم هنوز خوابه فکری به سرم زدرفتم و آفتابه نفتی را با آفتابه آبی جابجا کردم و اومدم دراز کشیدم من خوابم برده بود ازقضا آمن روزدوست مورد نظر من که قصد شوخی با او داشتم خوابش برده بود و یکی دیگر از رزمندگان که آدم مُسِنّی هم بود و احترام خاصی بین بچه ها داشت زودتر بیدار شده بود و با آفتابه نفتی رفته بود دستشویی وقتی برگشته بود داد و بیداد راه انداخت و بچه ها بیدار شدند خب بیچاره حق داشت ، زیرا با نفت خودش را تمیز کرده بود این بزرگوار ناچار شده بود درآن هوای سرد با آب سرد خودش راتمیز و تطهیرکند و خودرا برای نماز آماده کند من مونده بودم چی بگمآخه کارم اشتباه بودچند روزی گذشت و احتمال حمله از طرف ایران داده می شدمنم داشتم عذاب می کشیدمیک روز بهش گفتم خلاصه اون مورد آفتابه یادت هست با تعجب گفت : آره گفتم : راستش کار من بود من اشتباه کردم وخدا شاهده قصدم کسی دیگه بود, ...ادامه مطلب

  • معجزه شهید گمنام - خاطره ای از محسن فاطمی اعزامی  به ناجا

  • با سلام و درود خدمت مدیر بزرگوار سایت ایستگاه سربازی یه خاطره تعریف مییکنم خواهش میکنم روز شهادت فاطمه زهرا سلام الله علیه پست بزارید.قبل از این که بیام سربازی با یکی از دختربستگان نامزد شدم ودوماه بعدش اعزام شدم ناجامتاسفانه بعد از آموزشی که رفتم مرخصی دیدم همه چی به هم خورده وتمام هدایای مارو پس اوردند.خیلی ناراحت شدم مادرم گریه می کردخودم قصد فرار داشتم ازادامه زندگی دلسرد شدم چون یکی از دوتا فامیل و ودوستان کارشکنی کرده بودندوهیچ دلیل منطق برای این جدایی وجود نداشتخدا شاهده هر دو ازبستگان شهدا و مسجدی و بسیجی بودیم دقیقا یادمه روزی که اولین حرف نامزدی را زدیم 27 بهمن ماه  مصادف با عملیات والفجر5 بود وتلویزیون  قسمتهایی از آمادگی  رزمنده ها رو نشون میدادجای خودمون را خالی میدیدیم و اشک از چشمان هردوتامون جاری شده بود که چرا ما زمان جنگ نبودیم و ...خبرنگاربا یک رزمنده  صحبت کرد مشخصاتش یادم نیست فقط گفت فرزند روح الله اون رزمنده بسیار خوش سیما و چشمهای جذابی داشت و از روحیه بچه ها صحبت می کردتصویر اون رزمنده برای همیشه در ذهن ما وجود داشته و خواهد داشت...برم سر اصل مطلببالاخره بعد از اتمام مرخصی رفتم سر خدمت قراربود شهدای  گمنام بیارن تهران چند تا نیرو می خواستن واسه تشییع جنازه شهدای گمنام  منم انتخاب کردنساعت 3 نصف شب بیدارمون کردن تا برای اعزام آماده  بشیموقتی رفتیم سر تابوت شهدا دیدم  روی همه تابوتها پرچم کشیدن و روی همه نوشته فرزند روح الله  یادم به شب نامزدی افتادخدا شاهده به تاریخ شهادت نگاه کردم دیدم تاریخ شهادت یکی شون سوم اسفند 1362 بود.گفتم این شهید باید از عملیات (والفجر5) باشهرفتم روی تابوتش نوشتم (سلام شهید گمن, ...ادامه مطلب

  • اولین سیگاردرجبهه یا شهید راه سیگار، خاطره ای از بابک فتحی

  • اولین سیگاردرجبهه یا شهید راه سیگار، خاطره ای از بابک فتحی یه سرباز داشتیم از مشکین شهر اعزام شده بود ، سیگاری بود در حد تیم ملی . هروقت هدایای مردمی ،  می رسید ایشون اولین کسی بود که کنار ماشین پرسه  میزد تا  به قول خودش چندتا کارتن سیگار بگیره  تو عملیات والفجر 10 (اسفند66)   بود  گفت : بابک منو دریاب گفتم : نه خسته گفت :  دشمنت خسته  ، بخدا  خسته نیستم اما  دلم لک زده واسه یه سیگار گفتم : خطه مقد مو سیگار؟ گفت : اعصاب پعصاب ندارم قصد قربت کن و دریاب خدا شاهده فقط به قصد پیداکردن سیگار با ترس و لرز رفتم سراغ  تانک عراقی که جامونده بود. البته ترسم از این بود که شاید مین توش کار گذاشته باشن و من شهید راه سیگار بشم ! چون گاهی وقتها مین میذاشتن تو تانک  بعد با بند به دریچه تانک وصل می کردن تا به محض باز شدن دریچه ،  بنده کشدیه بشه و مینها منفحر بشن ولی من توکلت وعلی الله رفتم  داخل تانک و از شانس  بد که شهید نشدم اتفاقاً  چندتا بسته ی سیگار از جمله سیگار بغداد  ،  وینستون و سیگار برگ تو تانک عراقی ها پیدا کردم و آوردم. گفتم : بیا علی قلی ،  اینم امدادهای غیبی گفت : مسخره نکن این منم که باید درک کنم نه تو من دارم از بی سیگاری می میرم ، بعد تو داری طعنه می زنی سیگارها را به شوخی ریختم جلوش و گفتم اینا رو بکش اگه نه همه رامی برم  آتیش میزنم خندید و گفت :  ان الله مع الصابرین,سیگاردرجبهه ...ادامه مطلب

  • جبهه ومهمانی حمید بخشی نژاد خاطره ای از امیر مهدی یزدانی

  • جبهه ومهمانی حمید بخشی نژاد خاطره ای از امیر مهدی یزدانی من دفترچه ی آماده بخدمت را از زرین شهر گرفتم ودراواخرسال 1363 به ژاندارمری اعزام شدم. درحین آموزش مقدماتی  با حمیدبخشی نژاد که از اصفهان اعزام شده بود دوست شدم . و الان هم رفت و آمد خانوادگی داریم . حدود 10 ماه از خدمت سربازی ما می گذشت که یک , ...ادامه مطلب

  • توسل به حضرت زهرا(س) ونجات ... خاطره ای ازنادر پذیراکه درپاسگاه مرزی هرمیدل خدمت کرده

  • توسل به حضرت زهرا(س) ونجات پس ازسه روز ماندن زیر برف خاطره ای ازنادر پذیراکه درپاسگاه مرزی هرمیدل خدمت کرده نامبرده یکی از سربازان پاسگاه مرزی هرمیدل ازگردان بسطام نیروی انتظامی شهرستان سقز بود که در اسفند ماه 1381 به علت بیماری شدید و وخامت حالش توسط 7 نفر سربازان  پاسگاه مذکورمنتقل می شود. اما به علت شدت برف وکولاک  وبارش  برف سنگین تماس گروه منتقل کننده با مرکز گردان قطع شد ، تا اینکه تا اینکه دو گروه دیگر برای یافتن در هوای بسیار بد جوی و کوهستانی و بارش برف و کولاک عازم منطقه شدند که پس از 24 ساعت صدای گروه منتقل کننده و بیمار از بیسیم شنیده شد. و گرو,توسل به حضرت خضر,توسل به حضرت عباس,توسل به حضرت زينب براي حاجت,توسل به حضرت عباس برای ازدواج ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها