ایستگاه سربازی SoldiersStation

متن مرتبط با «امریه سربازی آموزش و پرورش» در سایت ایستگاه سربازی SoldiersStation نوشته شده است

ناواستوار آکبند خاطره ای از قاسم کریمی

  • ناواستوار آکبند خاطره ای از قاسم کریمی جاتون خالی سرباز نیروی دریایی بودم ، آموزشی مون سخت در حد جون بالا اوردن سینه خیز برو کنار ساحل بعد نیم ساعت با لباس اتو کرده و آنکادر به خط شو بر کلاس مرغی و کلاغ برو بعد بیا مثل اسب خبردار بایست اگه مار هم نیشت زد تکون نخوریحالا این وسط یه ناو استوار داشتیم اسم واقعیش را نمی گم ، سرمهناوی واحد بود ( سرگروهبان واحد ) از تیمسارم بیشتر ایراد می گرفت ، کم مونده بود بیاد دستشویی ببینه کی صاف می شینه کی کج ؟خودش لباسش مرتب مرتب بود از نظم و انضباط حرف اول می زد ، باورت میشه من فکرمی کردم لباساش یه بار مصرفه و همیشه لباس نو می خره ؟واسه همینم تو پادگان بهش می گفتند ناواستوار آکبند !یه روز به کلاه یه ناوی ایراد گرفت گفت چرا نقابش کجه ؟ ناوی گفت خداشهده آکبنده تازه خریدم !!به قول شما سرگروهبان واحد تا یه ربع ساعت داشت توضیح می داد ، من خیلی واسه م جالب بود می نویسمش واسه ایستگاه سربازی نمی دونم پست بگذاره یا نه ؟؟ناو استوار آکبند می گفت : واژه آکبند از کجا آمد؟معمولا عادت داریم به کالاهای دست‌نخورده و با بسته‌بندى اصلى، بگوییم آکبند.اما این کلمه یعنی چی و از کجا آمده است؟!داستانش بسیار جالبه!در دهه ١٣٣٠ و ١٣۴٠ و در زمان رونق بندر آبادان، کلیه اجناس مصرفی پالایشگاه آبادان و صنعت‌نفت از انگلستان به ایران ارسال می‌شد. روی جعبه چوبی بسته‌بندی کالا‌ها این عبارت حک شده بود: "UK Band" که مخفف این کلمه است ( United Kingdom Band ) این کلمه در خوزستان و بعد در تمام ایران به اشتباه آکبند تلفظ شد و تا امروز هم این اشتباه لُپّی، پابرجاست! + نوشته شده در شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 10:10 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  | , ...ادامه مطلب

  • کربلا کربلا ماداریم برمی گردیم خاطره ای از بهروز سلیمی

  • کربلا کربلا ماداریم برمی گردیم خاطره ای از بهروز سلیمی اوایل سال 1367 بود شهربانی اصفهان خدمت می کردم ، کلاس عقیدتی واسه مون گذاشته بودن ، وسط تایم کلاس به حاج آقا که استادکلاس بود اطلاع دادن یه سری نیروهای بسیجی قراره از میدان انقلاب عازم جبهه ها بشن ، و تعدادی از پرسنل شهربانی هم برای بدرقه حضور پیدا کنن کلاس ما یک ساعت و نیم باید طول می کشید که تبدیل شد به نیم ساعت مینی بوس اومد بچه هارو سوار کرد رفتیم میدان انقلاب وقتی رسیدیم دیدیم نیروها رفته بودند و دیگه خبری ازاونا نیست ، اصلاً ازماشین پیاده نشدیم تو را که برمی گشتیم بچه ها تو ماشین سینه می زدن و شعارمی دادن کربلا کربلا ما داریم بر می گردیم کربلا کربلا ما داریم بر می گردیم ... + نوشته شده در چهارشنبه دوم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 10:22 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سربازی شهید نواب صفوی وافسری آیت الله بروجردی خاطره ای ازتاریخ

  • سربازی شهید نواب صفوی وافسری آیت الله بروجردی خاطره ای ازتاریخ جواب شهید نواب صفوی به بازجوی پرونده«من سرباز اسلام هستم و آقای بروجردی افسر هستند و تا زمانی که‌ سرباز‌ هست، افسر به میدان نمی‌رود. ایشان، مقامشان عالی‌تر است و از طرفی، ما هستیم. اگر ما نبودیم، ایشان اقدام‌ می‌فرمودند. با‌ وجود‌ ما، لازم‌ نیست‌ که ایشان اقدام بکند.»‌روحش شاد و یادش گرامی بادبه برکت صلوات برمحمد و آل محمد ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَجبه مناسبت سالروز شهادت رهبر جمعیت فداییان اسلام، شهید نواب صفوی و یارانش در ۲۷ دیماه ۱۳۳۴ این پست بارگذاری شد + نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 20:27 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پیداشدن پیکرشهیدپس از 10 سال با توسل به امام زمان ( عج ) خاطره ای از راوی

  • برادر سلام :یه خاطره از شهید محل مون دارم بی زحمت منتشر می کنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟* روایت عجیبِ شهیدی که پس از ۱۰ سال با توسل به امام زمان(عج) پیدا شد ** شهید مهدی منتظر قائم ** راوی ← سال 1359 شهید منتظر قائم از پله های هلیکوپتر داشتند پایین می‌آمدند دشمنان او را هدف قرار دادند ، انفجار بزرگی شد و او به شهادت رسید . نیمه شعبان 1369 بود، گروه تفحص پس از ۶ روز تلاش در روز هفتم به امام زمان(عج) متوسل شدند، گفتیم: امروز به یاد امام زمان(عج) به دنبال پیکرهای شهدا می‌گردیم اما فایده نداشت خیلی جست‌وجو کردیم. با خود گفتم: یا امام زمان(عج) یعنی می‌شود بی‌نتیجه برنگردیم ، در همین حین چهار پنج شقایق را دیدم که برخلاف شقایق‌ها که تک تک می‌رویند، دسته‌ای در یک جا روئیده‌اند گفتم حالا که دستمان خالیست شقایق‌ها را می‌چینم،شقایق‌ها را که کندم ، دیدم روی پیشانی یک شهید روئیده‌اند ، فریادم بلند شد دلهره داشتیم که خدا کند پلاک هویت داشته باشدنخستین شهید را در حالی که گل سرخی در بالای جمجمه‌اش روییده بود، پیدا کردیم ، نام این شهید «مهدی منتظرقائم» از شهدای لشکر 14 امام حسین(ع) بود،نام شهید و پیدا شدن پیکرش همزمان با سالروز ولادت امام مهدی(عج) نشان از کرامات این شهیدو معجزات الهی داشت ** جالب این که نام این شهید مهدی منتظر قائم می باشد *تاریخ تولد: ۳ / ۱۲ / ۱۳۲۷تاریخ شهادت: ۵ / ۲ / ۱۳۵۹محل تولد: فردوسمحل شهادت: صحرای طبسمزار: یزد* شادی روح شهدا صلوات *ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج + نوشته شده در دوشنبه دوم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 15:59 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • وایتکس وجوهر نمک درکولرآبی خاطره ای از پیمان زرباف

  • وایتکس وجوهر نمک درکولرآبی خاطره ای از پیمان زرباف سرباز نیروی انتظامی بودم آموزشی رادر مرکز آموزش جهرم گذراندم و پس از اتمام آموزشی افتادم کرمان ، بعد از این که رسیدیم جناب سروان عرب لو همه را به خط کرد و بعد ازچند فرمان از جلو نظام ...خبردار وبشین پاشو، گفت : هرکی کارفنی بَلَده اعم از مکانیک ، بنایی ، تاسیسات ، آرایشگری و ... بیان سمت راست دسته و پشت سر هم بایستن ، من و سه نفر دیگه از دسته جدا شدیم رفتیم پشت سرهم ایستادیم من نفر اول بودم جناب سروان از من سوال کرد : تخصص شما چیه ؟گفتم : جناب سروان تاسیسات جناب سروان پرسید : یعنی از سرویس کولر آبی هم سر در میاریگفتم : بله جناب سروان گفت : اتفاقاً تو این هوای گرم به توخیلی نیاز داریم ، برو قرارگاه خودت را به سرگروهبان کریمی معرفی کن با خوشحالی تمام بلافاصله احترام گذاشتم و رفتم خودمو معرفی کردم سرگروهبان کریمی گفت : فعلاً برو کولر آسایشگاه را راه بنداز تا سرفرصت قسمت های دیگه را شروع کنیم گفتم : آچار و پیچ گوشی و لوازم می خوام ، هماهنگ کرد رفتم از مهندسی تحویل گرفتم رفتم روی پشت بام آسایشگاه و دریچه کولر آبی که محل پوشال بود را باز کردم ، دیدم پوشال ها سیاه و کدر شدن و خیلی جِرم دارن به سربازی که واسه کمک فرستاده بودند گفتم : هاشمی برو یک جوهر نمک و یک وایتکس بیار هاشمی رفت آوردمقداری وایتکس و جوهر نمک ریختم تو مخزن آب کولر و بعد از این که اتصالت آب و برق را چک کردم به هاشمی گفتم برو کلید کولر را بزنپس از این که مطمئن شدم همه چیز رو براه است آمدم آسایشگاه دیگه دیر وقت شده بود شام خوردیم و خاموشی زدندیک ساعتی گذشت دیدم همه بچه ها سرفه می کنند و از آسایشگاه خار ج می شن ، من و هاشمی بهتر از همه متوجه شدیم چه خبرهبوی , ...ادامه مطلب

  • زنبیل فشنگ حاج خانم ، خاطره ای ازسرگرد حسین فواد توپچی

  • زنبیل فشنگ حاج خانم ، خاطره ای ازسرگرد حسین فواد توپچی یکی از افسران نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران سرگرد حسین فواد توپچی خاطرات خود را از ایام پیروزی انقلاب این‌گونه بیان میکند:صبح روز بیست و یکم بهمن دانشجویان به اسلحه خانه‌ها حمله‌ور شدند برای مقابله با نیروهای وفادار به طاغوت در خیابان‌ها به مردم پیوستند.آن روز ما در خیابان دماوند در حال مقاومت در برابر نیروهای وفادار به شاه بودیم که فشنگم تمام شده بود. پیرزنی که از آنجا عبور می‌کرد نزد من آمد و گفت: پسرم چیزی لازم نداری؟ گفتم من فشنگ ندارم تو نمی‌توانی برای من فشنگ تهیه کنی در این حال در نهایت تعجب من، پیرزن زنبیل پر از فشنگ خود را از زیر چادر درآورد و گفت: بیا پسرم هرچقدر که لازم‌داری بردار.به گمانم انقلاب اسلامی با این دست خاطراتش، زیباترین جلوه‌های حضور زنان‌ در یک انقلاب بزرگ‌ جهانی را رقم زده است. از پیرزن‌های خانه‌نشین یک نیروی پشتیبانی قوی توپخانه ساخته است که با هوشمندی لازم در صحنه حاضر شده و فرزندان خود را پشتیبانی کرده است.منابع: فارس ، کافه تاریخ + نوشته شده در یکشنبه پنجم آذر ۱۴۰۲ ساعت 9:47 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خاطراتی از اولین بانوی  پزشک اسیر ایرانی در جنگ عراق علیه ایران

  • خاطراتی از اولین بانوی پزشک اسیر ایرانی در جنگ عراق علیه ایران بیستم مهر سال 1359 در یکی از خطوط مقدم خرمشهر نزدیک شلمچه در حین انتقال مجروحین و شهدا به همراه یک تیم پزشکی به دست نیروهای بعث اسیر شدم و حدود چهار سال در عراق بودم. اولین زن آزادۀ جنگ: اینقدر بعثی‌ها را کتک زدیم تا دلشان برای مردهای ایرانی سوختفاطمه ناهیدی اولین زنی که در دفاع مقدس به اسارت نیروهای بعث درآمد می‌گوید: وقتی ‌خواستیم اعتصاب غذا را در اسارت شروع کنیم، عراقی‌ها ‌ریختند داخل سلول و شروع ‌کردند به زدن. ما همیشه دفاع را با هم هماهنگ می‌کردیم. این بار مثلاً یکی گفت: «من ناخن بلند می‌کنم که اگر عراقی‌ها آمدند چنگشان بزنم!»هرکس کاری گردن ‌گرفت و هم‌زمان حمله ‌کردیم به عراقی‌ها. یکی از بچه‌ها کابل برق را از دست سرباز عراقی کشید و شروع کرد به زدن عراقی‌هایی که درجه‌دار بودند.بعداً یکی از افسران خودی برایمان تعریف کرد یکی از همین‌هایی که کتک خورده، جلوی سلول یکی از افسرها رفته و گفته بود: «اگر همه زن‌های ایرانی این طوری هستند، دلم به حال مردهای ایرانی می‌سوزد!» + نوشته شده در سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲ ساعت 9:35 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سوء استفاده از آب ، خاطره ای از مجید اسماعیل پور

  • سوء استفاده از آب ، خاطره ای از مجید اسماعیل پور منطقه عملیاتی بودیم .در این پایگاه دو تا تانکر آب وجود داشت یک تانک بزرگ برای شستشو و حمام و ... وتانک کوچکتر برا ی آب آشامیدنسربازی ترک زبانی داشتیم که بچه تبریز بود ، شاید 10 کلمه فارسی هم بلد نبود یه روز جناب سروان اکبری بهش گفت تماس گرفتیم تا آب شستشو بیارن ، نیم ساعتی اینجا نگهبانی بده و مواظب باش کسی از آب آشامیدنی سوء استفاده نکنه چند دقیقه ای گذشت دیدم هرچی سربازه رفته کنار تانک ،یکی با پارچ یکی با قمقمه یکی با لیوان و جنجالی به پا شده سرباز ترک زبان از خوردن و بردن آب آشامیدنی ممانعت می کرد و کسی حق نداشت حتی یک لیوان آب بردارد مرتب می گفت جناب سروان گفته کسی ( سو استفاده نکنه ) جریان از این قراربود که ترک زبانها به آب می گویند « سو » و « سو استفاده نکنه » یعنی کسی آب استفاده نکند یاد همه سربازان و درجه داران و افسران منطقه عملیاتی بخیر + نوشته شده در دوشنبه سوم مهر ۱۴۰۲ ساعت 16:42 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فی قلوبهم مرض ، خاطره‌ای ازاسارت 8 ساله نادعلی کافی

  • فی قلوبهم مرض ، خاطره‌ای ازاسارت 8 ساله نادعلی کافی سال ١٣٦٢ اسیر شدم و من را به اردوگاه عنبر بردند. گاهی برای اینکه سرگرم باشیم، شب‌ها داخل آسایشگاه مخفیانه تئاتر بازی می‌کردیم. یک شب حین اجرای تئاتر، یکی از سربازهای عراقی از پشت پنجره ما را دید. تا آمد قفل در را باز کند، به یکی از بچه‌ها گفتم: «برای اینکه ذهن عراقیه رو بپیچونیم تو خودت رو بزن به دل درد!بلافاصله صحنه نمایش را به هم زدیم. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد. با توپ و تشر شروع کرد داد و بیداد راه انداخت. از حرف‌هایش متوجه شدیم که می‌گوید: اجتماع بیشتر از پنج نفر در آسایشگاه ممنوعه، چرا شما یک جا جمع شده‌اید؟ رضا شروع کرد به خودش پیچید و گفت: وای دلم ... وای دلم ... سرباز عراقی به ما اشاره کرد که: مشکلش چیه؟ بلد نبودیم به عربی بگوییم دلش درد می‌کند؛ گفتیم: «فی قلوبهم مرض!» سرباز زد زیر خنده و گفت: «فزادهم الله مرضا!» و از آسایشگاه بیرون رفت.این خاطره در کتاب «موقعیت ننه» شرح آن روایت شده است + نوشته شده در چهارشنبه یکم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 17:31 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای بسیار زیبا از نویسنده کتاب مردان آسمان

  • خاطره ای بسیار زیبا از نویسنده کتاب مردان آسمان «سید حکمت قاضی میرسعید» نویسنده‌ای که آثار بسیاری درباره نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به قلم او منتشر شده، خاطره‌ جالبی از شباهت این دو شهید هنگام تالیف کتاب «مردان آسمان» که شرح زندگینامه و نحوه به شهادت رسیدن خلبانان در سال‌های جنگ تحمیلی در آن نگاشته شده، تعریف کرده است: «در حال نوشتن زندگینامه خلبانی به نام محمدرضا ‌کرم بودم. پس از بررسی و تحقیق از منابع مختلف معاونت عملیات، نیروی انسانی، دبیرخانه و بازرسی و ایمنی نهاجا و بنیاد شهید، زندگینامه او را با شرح سانحه شهادتش نوشتم.قرار بود نخستین پرینت کتاب را که ۹۰۰ صفحه می شد بگیرم. شب، این عزیز ( محمدرضا کرمی) به خوابم آمد وگفت: « من کرمی هستم، یک بار دیگر این مطلب را بخوان!» صبح از خواب برخاستم. به سراغ اسمی که می‌گفت رفتم و دیدم چنین اسمی در کتاب آمده! چند بار مطلب را خواندم. مورد خاصی ندیدم. تمام شهیدانی که نام خانوادگی کرم، کرمی، کریمی و ... داشتند را یک بار دیگر مورد بررسی قرار دادم. تازه به اشتباه بزرگ خودم پی بردم. شباهت آنان برای خودم هم جالب بود. در یک اتفاق نادر که یک در هزاران هم ممکن است اتفاق نیفتاده باشد، هویت دو شهید کاملا با یکدیگر منطبق بود. حتی برای شما هم باورکردنش سخت است و من شرح حال این شهید را برای شهید دیگر نوشته بودم » .* اصل ماجرا این دو شهید، هر دو در تاریخ پنجم مهرماه سال۱۳۵۹ در حین بازگشت از ماموریت به شهادت رسیده‌اند اما نکته جالب اینجاست که علاوه بر تاریخ شهادت‏، تقریبا همه اطلاعات شناسنامه‌ای و شغلی این ۲نفر از جمله نام پدر، نام مادر، سال استخدام در ارتش، درجه نظامی، نوع هواپیما و حتی نوع شهادت ‌‌«اصابت موشک به هواپیما در حین بازگشت از , ...ادامه مطلب

  • 15روز مرخصی تشویقی بخاطر چای شیرین خاطره ای از حسین دهقان

  • 15روز مرخصی تشویقی بخاطر چای شیرین خاطره ای از حسین دهقان سرباز ژاندارمری جمهوری اسلامی بودم که در سال 1365 به خدمت مقدس سربازی اعزام شدم ، آموزشی را در مرکز آموزش ژاندارمری تمام کردم و به هنگ ژاندارمری شهرکرد منتقل شدم . پس از چند روز در طرح تقسیم به گروهان ژاندارمری فارسان اختصاص داده شدم .پس از این که چند شب نگهبانی و کار ارجاعات پاسگاه مرکزی را انجام دادم یک روز بعد از ظهر جناب سروان رجبی که در محوطه گروهان قدم می زد مرا صدا کرد گفت سرباز بیا اینجا ببینم .رفتم جلو و با یک احترام نظامی خشک خبردار ایستادم نگاهی به اتیکتم( نام نما )کرد و گفت دهقان برو آبدارخانه چای عصرانه درست کن .با ادای احترام گفتم : چشم قربان رفتم چای درست کردم آمدم محوطه و گفتم : جناب سروان چای آماده است .جناب سروان فرمودند برو چای را با سرویس کامل بیار کنار باغچه تا با جناب سروان شفیعی و بقیه بخوریم .پس از این که چای صرف شد سرباز عسگری اومد آبدارخانه و گفت جناب سروان رجبی احضارت کرده .پیش خودم گفتم : خدا به خیر بگذرونه رفتم و از ترس در حالی که نفسم در سینه حبس شده بود احترام محکمی گذاشتم جناب سروان خنده ش گرفت و گفت : تو همیشه چای خوش مزه و خوش رنگ درست می کنی ؟قبل از این که جواب بله یا خیر بدم تو این فکر بودم که جناب سروان شوخی میکنه یا جدی ؟چیزی نگفتم و چشمانم در چشم او خیره شده بود سپس فرمودند از فردا صبح مسئول آبدارخانه هستی بازهم می گم نگاهش از زیر عینک طوری بود که که نمی دانستم شوخی میکنه یا جدی گفتم : چشم جناب سروان سپس دستوردادند : برو استراحت کن آمدم آسایشگاه و دراز کشیدم آن شب در لوحه نگهبانی نبودم و تا صبح خوابیدم و استراحت کردم تقریباً مدت یک ماهی می شد که آبدارچی بودم صبح که بیدار ب, ...ادامه مطلب

  • خاطره ی  اعدام تا شهادت (سرلشکرخلبان ابوالضل مهدیار و محمود شادمان بخت )

  • خاطره ی اعدام تا شهادت (سرلشکرخلبان ابوالضل مهدیار و محمود شادمان بخت ) سرلشکر خلبان ابوالفضل مهدیار در 2 خرداد سال 1327 در شهر قم متولد شد.بعد از آموزش اولیه زبان انگلیسی و خلبانی هواپیما جنگنده در ایران به کشور آمریکا اعزام شد و بعد از آموزش جنگنده توانست به درجه آموزش پیشرفته هواپیما جنگنده برسد و در سال 54 گواهینامه خلبانی شکاری بمب افکن جنگنده فانتوم را دریافت کرد.از سال 1354 الی 1356 در پایگاه شکاری شیراز خدمت می کرد و در سال 56 به پایگاه شهید نوژه منتقل شد. وی در تابستان 59 به دخالت در کودتای شهید نوژه متهم و دستگیرشد ( معمولاً افرادی کارآمد ومؤثر با مهارت بالا برای کودتا ها انتخاب می شوند ) روز دادگاه مهدیار فرا رسید و نظامی مذکور در دادگاه حاضر شد. کاملاً مشخص بود که خیلی منقلب شده است و با بقیه کودتاچیان، فرق اساسی پیدا کرده است. به­ عبارتی، بقیه کودتاچیان در مقطع دادگاه، تقاضای اظهار ندامت و پشیمانی کردند و تقاضای عفو داشتند، اما سروان مهدیار، یک حالت عجیبی داشت. در دادگاه، خیلی از ته دل واقعاً گریه می‌کرد و می‌گفت من نمی‌گویم مرا اعدام نکنید، مرا اعدام بکنید، ولی به‌عنوان کودتاچی اعدام نکنید. مرا ببرید در جبهه به ­عنوان کیسه شن از من استفاده کنید، مثلاً بزنند من کشته شوم، ولی در جبهه کشته شوم. یا به ­هر طریقی که می‌دانید مرا ببرید از هواپیما در جبهه پرت کنید تا آنجا کشته بشوم.این وضعیت که پیش آمد، رئیس دادگاه که مرحوم آیت الله ری شهری بودند، حکم ندادند و این پرونده را برداشتند و بردند محضر حضرت امام خمینی رحمت الله علیه و عفو او را گرفتند. تصوّر می‌کنم همان روزپرونده را بردند یعنی صبح که دادگاه بود، بعدازظهر پرونده را بردند خدمت حضرت امام ( ره ) ( روایت است که ا, ...ادامه مطلب

  • نصب کلید دوّم برق توالت خاطره ای از محمد رضا مختاری راد

  • آموزش را از تاریخ مرداد 1364 درمرکز آموزش ژاندارمری جهرم شروع کردم و بعد ازآن به خوزستان اعزام شدم و سال 1366 کارت پایان خدمت گرفتم . یادش به خیر زمان جنگ بود و کمبود برق ، یه استوار عقیدتی سیاسی داشتیم خیلی مؤمن بود ، هروقت یا هرجا صحبت می شد فقط در مورد اصراف صحبت می کرد مخصوصاً استفاده در برق هر شب افسر نگهبان بود کلاً برق های اضافی را خاموش می کرد و مرتب تذکر می داد حتی یکی دو نفر را به اسم بی انضباطی و اصراف تنبیه کرد و برای هرکدام سه روز اضافه خدمت زد .یک روز که جمعه هم بود نماز جماعت را در پادگان برگزار کردد و بین دو نماز درمورد اصراف و حیف و میل غذا و همه چی صحبت کرد .بین صحبت هاش خودش را مثال زد گفت بنده در دستشویی ( توالت ) دوتا کلید برق تبدیل گذاشتم ، اگر شب که تاریکه خواستیم بریم دستشویی دم درب کلید اوّل را می زنیم لامپ روشن میشه بعد که دیگه نشستیم تا کارخودمون را انجام بدیم نیاز به برق نداریم . لذا با کلید دوّم که نزدیک شیر آب نصب کردم برق را خاموش می کنیم سپس بعد از شستشوی خودمون و انجام طهارت کلید را می زنیم تا مجدداً لامپ روشن شود و سپس شسشتوی دست با مواد ضد عفونی کننده و بعد هم خروج از دستشویی ... و بعد ادامه داد اتفاقاً برقکاری و سیم کشی ساختمان تخصص دارم و بعد از بازنشستگی میرم برق کاری و برای همه توالت ها کلید تبدیل نصب می کنم ... *** نظر مدیر وبلاگ : پیشنهاد می دم از این سرکار استوار و خلاقیت وی در دانش بنیان استفاده شود . + نوشته شده در جمعه چهارم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 17:7 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حساسیت به دنبه خاطره ای از موسوی

  • با سلام منطقه انتظامی بروجن از توابع چهارمحال و بختیاری بودم و چند سالی است خدمتم تمام شده .یکی از کارکنان به نام (جناب سروان . ش ) حسابی از دُنبه بدش می آمد و حساسیت شدیدی داشت .فقط خدا نکنه کسی بصورت عمد یا غیر عمد اسم دنبه را پیشش بیاره از قضا یکی از شهرهای توابع حوزه استحفاظی شهرستان بروجن ( فرادُنبه ) بود که مرتب مامورین برای ابلاغ اوراق دادگاه و رسیدگی به شکایت ها و امور دیگر باید به این شهر ماموریت می رفتند .( جناب سروان . ش )نیز مستثنی نبود و ایشون هم باید به شهر فرادُنبه اعزام می شد .یک روز احدی از کارکنان که می دانست ( سروان . ش ) مامور فرادُنبه است ، خودش را زد به بیراهه و از او پرسید جناب سروان ان شاءالله کجایی امروز ؟جناب سروان . ش گفت میرم فرادنیا متوجه شدید که نام فرادُنبه را به فرادُنیا تغییر داد تا اسمی از دُنبه نبرد + نوشته شده در پنجشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 22:36 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شورکردن غذای فرمانده ، خاطره ای از حسین عبدی نسب

  • خاطره من خیلی قدیمیه مرداد ماه 1352 بود آموزشی رفتیم کرمان ، بعد آموزشی هم تا یک سال همون پادگان بودم خاطره یی که می خوام تعریف کنم از پاس بخشی مه یک روز پاسبخش بودم ظهر که نگهبابان پاس 1 رو فرستادم سر پست ، رفتم توصف غذا که ناهار بگیرم دیدم خیلی شلوغه پیش خودم گفتم زرنگی می کنم می رم میگم اومدم ناهار فرمانده رو ببرم و ناهار خودمم می گیرم چون می دونستم سرباز شایسته که تو دفتر فرماندهیه رفته مرخصی رفتم دم درب آشپزخونه و گفتم شایسته مرخصیه منم پاس بخشم غذای فرماندهی را بده ببرم اونم می دونست مانور داریم و فرماندهی امشب پادگانه غذا را گرفتم و رفتم داخل آسایشگاه تا کلاهم را بزارم سرم و با وضع مرتب برم دفتر فرمانده پادگان غذای خودم را گذاشتم داخل کمد وغذای فرماندهی رو گذاشتم روتخت که ببرم همین لحظه گروهبان صالحی صدام کردو با صدای بلندگفت : عبدی نسب بیا لوحه را امضا کن قانوناً باید بعد از صبحگاه امضا می کردم ولی تاخیر افتاده بودرفتم امضا کردم و برگشتمتو این چند دقیقه که نبودم سربازمجید حسنی فکر کرده بود غذایی که روی تخته از منه بی انصاف هرچی نمک بود ریخته بود رو غذا من بی خبر از همه چی غذارا برداشتم و رفتم دفتر فرمانده پادگانیک احترام شصت تیری هم چسبوندم و غذا را گذاشتم رو میز عسلی که وسط دفتر بود و با یک احترام شصت تیری دیگه عقب گرد کردم و اومدم بیرون نیم ساعتی گذشت سرباز حیدری اومد گفت برو دفتر فرماندهی فکر کردم تیمسار ناهارشو خورده رفتم و دوباره احترام محکمی گذاشتمگفت: از بس غذا شور بود نخوردم ، زنگ زدم آشپزخونه گفتند غیر ممکنه ، آشپزرا احضار کردم از غذا خورده و میگه بعداً نمک ریختن داخلش تو این کار رو کردی ؟گفتم: خدا شاهده خبرندارم گفت : پس کی خبرداره ؟حقیقت را بهش گف, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها