ساندویچ موکت و استوار،  خاطره ای از عالی پور

ساخت وبلاگ

اعزامی سال 1360 به مرکز آموزش ژاندارمری جهرم ، بعد از آموزش منتقل شدم هنگ ژاندارمری اصفهان .

اردیبهشت 1361 بود گفتن اینا که مجردن باید برن جبهه و سه روز مرخصی دادن بریم خونه خداحافظی کنیم بیایم

روزی که اومدم هنگ ، گفتن هرکی هرکاری داره انجام بده ساعت 5 بعد از ظهر کسی مرخصی شهری نباشه ، مریض نباشه ، بهونه ای نباشه مادیگه از هنگ میریم خدا می دونه کِی برگردیم یا شهید بشیم ، جانباز بشیم و ...

ساعت 5 بعد از ظهر دو سه تا تا افسر 15 تا درجه دار که اونا با لباس شخصی اومده بودن ، ولی ما چون سرباز بودیم حتماً باید با لباس نظامی باشیم .

ساعت 5 و نیم بود حرکت کردیم بطرف مرکز آموزش شهید بهشتی تا نیروهای یزد و شهرکردم بیان و گردان تکمیل بشه .

افسرا رو بردن آسایشگاه و ما با چند درجه دار رو فرستادن نماز خونه تا شب را استراحت و بعد نماز صبح حرکت کنیم به طرف پایگاه تونل دوم کردستان .

شب تو نمازخونه سرد بود و بخاری های نفتی خراب بودن ، ساعت سه نصف شب دیدم یه صدای خِش خِش یا صدایی عجیب تر میاد ، کنجکاو شدم ببینم چیه ؟

یه وقت دیدم یه استوار از سرما مثل یک ( ساندویچ موکت ) لای موکت نمازخونه پیچیده و داره تاب می خوره تا موکت به شکل چند لایه دورش بپیچه و گرم بشه ، از خنده روده بر شدم ، اونم هی نگاه می کرد .

آخه موکت با چسب به موزاییک چسبیده بود

یهو گفت زهرمار مگه نمی بینی سرده

گفتم سرکار استوار خب خندم گرفت ، تو درجه داری برو بگو بیان بخاری ها روشن کنند

گفت تو سردت نیست ؟

گفتم نه

گفت حالا گرم بشم بعد میرم

اما بعد خوابش برد از خور و پفم نزاشت کسی بخوابه

و صبح بعد از نماز و صبحانه حرکت کردیم بطرف تونل دوم کردستان پایگاه شهید خطیبی ژاندارمری ...

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم آذر ۱۴۰۱ ساعت 16:47 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  | 

ایستگاه سربازی SoldiersStation ...
ما را در سایت ایستگاه سربازی SoldiersStation دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karimivardanjania بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 14 آذر 1401 ساعت: 9:09