در بخشی از صحبتهایش از حال و هوای روزهایی برای ما میگوید که گردان ۷۰۰ نفره او در برابر ۹ لشگر زرهی عراق ایستادند. یادآور میشود که نیروی دریایی با ۱۰ موشک نیروی دریایی عراق را ظرف ۶۷ روز تار و مار کرد و این را هم میگوید که اگر دولت بازرگان محموله ۲۰۰ موشکی هارپون را پس نمیداد، جنگ ظرف یک هفته تمام بود.
دروغهای سریال کیمیا جگرم را آتش زد
در ۳۴ روز جنگ خرمشهر ۱۰۳ نفر از همرزمهای من شهید شدند، وقتی سریال کیمیا را میدیدم و بعد مسئولینی که به تهیهکننده آن سریال جایزه میدهند جگر من آتش میگرفت. به حال آن شهدا گریه میکنم و میگویم این آقایان نمکنشناس هستند، تعدادی از افسران من در آغوش من جان سپردند. من چگونه میتوانم این را فراموش کنم، بعد در این سریال یک دختر خانم عرض اندام می کرد.
هر کلاهسبز تکاور ما معادل ۵۰ سرباز عراقی بود
زمانی که در سی و یکم شهریور ۵۹ از بوشهر به خرمشهر میخواستم حرکت کنم با هفتصد کلاه سبز تکاور، به آنها گفتم اولین سفارشم به شما این است که اینهمه آموزش دیدید و مانور و صحرا رفتید، عملیات رفتید، تیراندازی کردید، هرآنچه که آموزش دیدید همه را به کار میگیرید برای حفظ جان خودتان، جان شما برای من خیلی مهم است، باید من و شما باشیم تا بتوانیم دشمن را از خاکمان بیرون کنیم اگر شما به کوچکترین وضعی زخمی شوید و از جبهه خارج شوید در حقیقت دست من خالی است. به تکاور دریایی گفته بودم که هر یکنفر شما معادل پنجاه سرباز عراقی است، پنجاه سرباز عراقی که نزدیک به دوسال است دارد آموزش میبیند و تجهیز می شود.
همان ها که ارتش را تسویه کردند، خائن از کار درآمدند و اعدام شدند
در همان روزها ارتش ما روز به روز ضعیف تر میشد چراکه عناصر معاند نمیخواستند ارتش وجود داشته باشد برای اینکه برای قبضه قدرت، ارتش را در جلوی خودشان میدیدند کمااینکه دیدید که همانها که ارتش ما را تسویه کردند همان گروهها پای دار رفتند و خائن از آب درآمدند. همان معاندین و گروهکها هم همین وضعیت را داشتند وقتی میگفتند که ارتش باید منحل شود به این فکر نمیکردند.
امام ارتش را زنده کرد
چیزی که برای ما از همه مهمتر بود شعار انحلال ارتش بود یعنی وضع ارتش به این ترتیب بود که هیچ فردی از ارتش اولا بر سر خدمت حاضر نمیشد چون سرنوشت فردایش را نمیدانست بنابراین میگفتند که ارتش منحل بشود و برود. همه در زمین و آسمان و در وضع بسیار بدی بودند ضمن اینکه دشمنان ما داشتند ادعای سه جزیره را مطرح میکردند. امام بزرگوار اینجا به داد ارتش رسید؛ یک فرمان پنج مادهای را صادر فرمود و ارتش را زنده کرد، اگر این فرمان نبود ارتش تمام بود و با جنگی که برای ما پیشبینی کرده بودند کشور هم رفته بود.
امام با آن پنج ماده فرمانش گفت که ارتش باید بماند، وظیفه ارتش به زیردستانش را تعیین کردند، وظیفه ملت به ارتش را تعیین کردند، وظیفه ارتش به ملت را تعیین کردند و همه این پنج مورد را تشریح کردند و به تصویب رساندند و اعلام کردند، تازه اینجا بود که ارتش به خودش آمد که باید چکاری را انجام بدهد، یعنی از این زمان تازه اعلام شد ارتشی ها به سربازخانه ها برگردند و در محل خدمتشان جمع شوند. زمانی بود که من در بوشهر بودم و فرمانده گردان بودم، شب ها با ماشین خودمان دور پادگان ها و پایگاه ها گشت میزدیم و سربازی برای نگهبانی نداشتیم، این وضعیت ارتش ما بود که آن فرمان زنده کننده کل ارتش و ایران بود.
https://www.khabaronline.ir/
روزی که دست بیسیم چی گردان قطع شد
خاطره ای از بیسیم چی خودم میگویم؛ بهتازگی یک برنامهای برای تقدیر از قهرمانان جنگ در اردبیل برای من گذاشته بودند و من اطلاعی نداشتم که بیسیم چی من هم به آنجا دعوت شده است و در یک وضعیت بسیار عجیب و غریب او را ملاقات کردم. خاطرم است در دوران جنگ در کوی طالقانی خرمشهر با بی سیم به فرماندهان دستور میدادم و مشغول صحبت با آنها بودم، درگیری بسیار سنگین بود، همینطور حین حرف زدنم چرخیدم و دیدم بیسیم چی من دارد به خودش میپیچد، نگاه کردم و دیدم که جلویش یک دست افتاده است، گفتم غلام تو داری چیکار میکنی؟ گفت هیچی شما به کارت برس، نگاه که کردم دیدم بازوی راست خود را محکم گرفته است و خونریزی می کند، دستش هم به روی زمین بود. گفتم غلام دست تو قطع شده است، الان به بچهها میگویم بیایند و تو را به بهداری ببرند، گفت نه من نمیروم شما به کارت ادامه بده من بیسیم چی شما هستم، من اینجا میمانم. گوش ندادم و بلافاصله بچهها را صدا کردم تا بیایند و او را به بهداری ببرند. میخواهم بگویم که شما تعهد این فرد را ببینید که به عنوان یک نظامی دستش جلویش افتاده بود و خونریزی داشت اما میگوید که من مشکلی ندارم شما به کارت ادامه بده، من بیسیم چی تو هستم و باید همراه تو باشم. وقتی که شب به بالای سرش در بیمارستان رفتم التماس میکرد که مرا با خودت ببر، من نمیخواهم در بیمارستان بمانم.
بدن بیسر افسرم در بغلم جان داد
افسری دیگری داشتم به نام محمدرضا مرادی که فرمانده تفنگهای ۱۰۶ بود، در جاده خرمشهر به اهواز بالاتر از پلیس راه درگیر با دشمن بود، به من بیسیم زدند که اینجا درگیری زیاد است و خودت را به ما برسان، کار ما به این ترتیب بود که من در جاده شلمچه نیروهایم را مدیریت میکردم و افسر عملیات من در جاده اهواز، افسر عملیات به من بیسیم زد که خودت را به جاده اهواز برسان که وضع خراب است، حتی گفت که اگر سلاح ضد تانک اضافه داری هم بیاور، ما هم آنطرف درگیر بودیم، در شلمچه دو لشکر زرهی مکانیزه در مسیر بود و من با یک گردان هفتصد نفری.
خودم را با ماشین به پلیس راه رساندم، دیدم محمدرضا مرادی بالای سر دو قبضه ۱۰۶ است و تیراندازی میکند و دائم موضع عوض میکند، به بالای سرش رسیدم و گفتم رضا من میروم آنطرف و بالای سر آنها میایستم و شما اینجا را کنترل کن، گفت نه ناخدا، من اینها را آماده کردهام و گلوله گذاری هم شده است شما بیا بالای سر اینها و من به آنطرف میروم و اجازه نداد که من آنطرف بروم، از اینطرف جاده بلند شد و وسط جاده میدوید. درست وسط جاده جلوی چشم من وقتی ترکش خورد سر از تنش جدا شد، این آدم بی سر داشت میدوید و خون داشت فواره میزد، چند قدمی را دوید و به زمین افتاد؛ من به بالای سرش دویدم و دیدم مثل مرغ سر بریده دارد دست و پا میزند، محکم بغلش کردم که تمام هیکلم پر از خون شد ، من او را بغل کردم و در بغلم به شهادت رسید. شما حساب کنید من این آدم را از دست دادهام، همرزم من و افسر زیر دست من بود، سالیان سال باهم کار کردهایم و حالا من باید او را رها کنم و برگردم و بقیه ۷۰۰ نفر را اداره کنم؛ جنگ و درگیری شدید بود، شما تجسم کنید که روحیه و اعصاب من چگونه بود.
یا یکی از افسران من که همه شما او را میشناسید یعنی امیر سیاری، یک سال دل و روده اش بیرون بود. وقتی برای کمیسیون پزشکی میرود دکتر جوانی به او میگوید که حاج آقا من از کجا بفهمم که این جای چاقو نیست؟ می گوید که مرد مومن مگر من چاقو کش هستم؟ انقدر عصبانی میشود که پرونده را پاره میکند به زمین می ریزد، دادش که بلند میشود مسول رده بالا به اتاق میآید و عذرخواهی میکند. در وضع فعلی نیروهای ما با این وضعیت درگیر هستند، الان ما رزم آوری داریم که واقعا به نان شبش محتاج است. طرح همسان سازی حقوق در سال ۸۵ در مجلس تصویب شده اما هنوز اجرا نشده است و نمیدانم که چرا دولت اجرا نمی کند. ما کار بدی کرده ایم؟ بد رزمنده گی کرده ایم؟ از کشور بد دفاع کرده ایم؟ این وضعیت ها و خاطرات برای ما خیلی زیاد است نه یکی و دوتا، هر لحظه اش .
برای بازدید از پاسگاهی که در فاو داشتیم رفته بودم و با مسول پاسگاه فاو داشتم به کنار رودخانه داخل سنگر میرفتم، در مسیر نخلستان ما را به زیر خمپاره ۶۰ گرفتند و افسری که همراه من بود زخمی شد.در واقع همیشه سه تا چهار نفر از بچه های جوان تکاور نیروی دریایی همراه من به عنوان اسکورت بودند، اینها پشت سر من ایستاده بودند و برکه ای آب هم پشت من بود، من داشتم با دوربین نگاه میکردم که یکهو دیدم در برکه آب گلوله ای منفجر شد و پشت سری من گفت آخ. برگشتم و دیدیم که این مرد دو تکه شد دستم که روی کمرش بود خدا شاهد است یک تکه اینور و تکه دیگر آنور بود، چجوری میشود اینها را تحمل کرد؟ وقتی من از جبهه بیرون آمدم و بازنشسته شدم تا چندین سال شبها نمیتوانستم بخوابم و وضع زندگی من بهم ریخته بود. این یادگارهایی که آن موقع ما از شهدا داریم خیلی دلخراش است. من فقط ۱۰۳ نفر در این ۳۴ روز شهید دادم.
https://www.khabaronline.ir/
ایستگاه سربازی SoldiersStation ...
ما را در سایت ایستگاه سربازی SoldiersStation دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : karimivardanjania بازدید : 171 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:39