آیات قرآن مجید،نجاتم داد خاطره ای از محمدعبداللهی

ساخت وبلاگ

آیات قرآن مجید،نجاتم داد

خاطره ای از محمدعبداللهی

در سال 1365 بود که رفتم سربازی و بعد از 27 ماه خدمت کارتم را گرفتم . البته من اضافه خدمت نداشتم.بلکه درآن زمان  سربازی برای همه 27 ماه بود.

من یک خاطره  بسیار خوبی از دوران آموزشی  دارم .

 

از زمانی که پا در رکاب اتوبوس گذاشتم دلم گرفت ودنیا برایم تاریک شد چون فکر می کردم  نه تنها برای دوسال بلکه تا آخر عمرم پدر ومادر وبستگان یا دوستان وآشنایان خودرا نخواهم دید.

تمامی این مسیر از حوزه وظیفه تا پادگان را درلاک خود فرو رفته بودم .

تعدادی از بچه داخل اتوبوس ترانه  می خواندند و از خوراکی ها و تنقلاتی که همراه داشتند به خود تعارف می کردند ، تعدادی هم متاسفانه سیگار می کشیدند و ازهم پذیرایی می کردند .

اما من از همان اول ثانیه های غریب غربت را می شمردم و هر ثانیه  تا ثانیه بعدی  برایم ساعتی طول می کشید .

درتمام مراحل از ورود به پادگان تا  پذیرش و تحویل گرفتن لباس و حضور در آسایشگاه  همه وهمه برایم ثانیه هایی تلخ را رقم میزد که حاضر نیستم دوباره   تکرار شود.

آنهایی که سربازی رفتند خوب معنای حرفم را متوجه می شوند.

 وقتی مارا بردن تو آسایشگاه  پس از چندبار بشین وپاشو کنار تختم ایستادم .

اینجا بود که محل استراحتم شناختم .

بعد از این که  سرگروهبان از آسایشگاه خارج شد  روی تخت دراز کشیدم .  اما نفسهایم  آنقدر سنگین ونیمه تمام بود و بغض تمام وجودم را گرفته بود وگلویم را می فشرد  وخشک می شد که حاضر بودم برای خروج از این محل غریب وزندان خیالی به قیمت جانم هم که شده از این وضعیت نجات پیدا کنم .

فقط فکر فرار بودم اما این راه چاره نبود و مشکلات اینده را بیشتر میکرد.

 یک روز صبح سر صبحگاه اسم من را جزو گشتیهای پادگان خوندن .

و قرار شد  آن شب با لباس و پوتین بخوابیم

 ساعت 2   بعد از نیمه  شب پاسبخش من و سرباز مهدی محمدی را ازخواب  بیدار کرد .

رفتیم دست و صورتمان  را شستیم و به دفتر افسر نگهبانی مراجعه کردیم

 یک کلاه آهنی و یک سر نیزه تحویل گرفتیم و به ضلع جنوبی برای گشت اعزام شدیم 

در این لحظه  تمام خوشی های عمرم را فراموش کردم

در این دوساعت گشت زنی اتفاقات عجیبی برایم رخ داد.

صدای خش خش پلاستیک و کاغذ که درلابلای سنگها اطراف وجود داشت ،  رابرای خود دشمنی سرتا پا مسلح می پنداشتم که نه تنها قصد جان مرا دارد بلکه دشمنی است  که هم اکنون تمام پادگان را به آتش می کشد.

 یک پرنده کوچک که شاید شب پره ای بیش نبود به سرعت ازبالای سرم عبور کرد  همانند پرتاب  یک نارنجک دستی مرا ترساند.

صدای زوزه باد که پس از تماس با  سیم خاردار شنیده می شد آنچنان وحشت ناک بود که صدای پرتاب خمپاره را درفیلم های جنگی به یادم می انداخت .

فقط می دانستم  پس از شنیدن صدای زوزه خمپاره باید دراز بکشم .

اما درمقابل صدای باد که به یک صدای شیطانی تبدیل شده بود باید چه عکس العملی نشان می دادم؟

ماه آسمان  به سمت کوه سرازیر شده بود و سایه من ودوستم شاید پنجاه متر جلوتر ازخودم درحال سینه خیز حرکت می کرد و وقتی بر می گشتیم سایه به همان درازا مارا تعقیب می کرد.

وقتی نزدیک نورافکنهای اطراف پادگان میشدیم سایه  ام مسیر خودرا تغییر می داد و دورمن می چرخید که گویا مرا مسخره می کند.

این رعب و وحشت لحظه به لحظه بیشتر میشد.

 تا اینکه با هرسختی بود نگهبانی من  با شروع اذان صبح  یعنی ساعت 4به پایان رسید.

 صدای اذان از بلندگوهای پادگان پخش شد.

با شنیدن هرقسمت از اذان متحول میشدم

 وضو گرفتم و رفتم نماز خانه پادگان

همین که  پاهای تاول زده( از پوتین ) را ، روی موکت نماز خانه گذاشتم که یک احساس خوبی بهم دست داد.

 چند قدمی جلو رفتم  تا به تابلو اعلانات رسیدم که روی آن نوشته  شده بود.

پروردگارا:

گفتم خسته ام  .  گفتی : از رحمتم ناامید نشوید.

  « لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ »

(قرآن کریم ، آیه 53 سوره مبارکه زمر)

گفتم هیچ کس نمی داند در دلم چه می گذرد . گفتی : خدا حائل است میان انسان وقلبش.

« انَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلبِه »

(قرآن کریم ، آیه 24 سوره مبارکه انفال )

گفتم هیچ کس را ندارم . گفتی : از رگ گردن به شما نزدیک ترم .

«  وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ »

(قرآن کریم ، آیه 16 سوره مبارکه«ق» )

گفتم انگار فراموشم کردی ؟ گفتی : مرا یاد کنید تا یاد کنم شمارا .

« فَاذْکُرُوني‏ أَذْکُرْکُمْ»

(قرآن کریم ، آیه 152 سوره مبارکه بقره )

 گفتم ، خدایا،دیگرنمی دانم چه کارکنم . گفتی : نام پروردگارت را یاد کن و تنها به او دل ببند.

« وَ اذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتيلاً »

( قرآن کریم ، آیه 8 سوره مبارک مزمل)

سپس یکی از سربازان عقیدتی اذان  دوم راگفت و نماز خواندیم.

 بین دونماز حاج آقا سخنرانی کردو اهمیت سربازی را گفت .

 من هم  بلافاصله بعد از نماز نوشته ی روی تابلو اعلانات را یاد داشت کردم و سعی کردم بدان عمل نمایم و با توکل به خدا و به سلامتی خدمتم به پایان رسید و اکنون کارمند رسمی شده ام و مدت خدمت هم جزو بیمه من بحساب آمده.

خدایا اگر لحظاتی از

 تولد خودم

اززنده بودنم

 از ادامه زندگی

و خدای ناکرده از امید به تو غافل شده ام استغفار می کنم

که همانا خداوند توبه کنندگان را دوست دارد

ان الله یحب التوابین 


ایستگاه سربازی SoldiersStation ...
ما را در سایت ایستگاه سربازی SoldiersStation دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karimivardanjania بازدید : 205 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 16:22