ساعته خاموشی خاطره ای از مرتضی عبدی نسب (یزد)
یه شب تو مرکزآموزش احمد بن موسی شیراز، مسئول شب ساعت 10 اومد خاموشی بزنه .
اول یه تابی تو آسایشگاه خورد ببینه همه چیز مرتبه یا نه .
که به چندتا از بچه ها گیر داد .
به یکی گفت واکست مرتب نیست ، به یکی دیگه گفت چرا بدون ملافه ای ؟
به هم تختی منم گفت : مسواکتا بیار بیرون ببینم
وقتی نشونش داد گفت : تو مسواک نزدی چون اگه زده بودی مسواکت خیس بود اسمشو یاد داشت که پنج شنبه جمعه نزاره بره مرخصی.
بعد که یه نیم ساعتی تو آسایشگاه دور زد و یه سری ایراد الکی یا درست گرفت برقو خاموش کرد وگفت : بی سرو صدا بخوابید صبح که بیدار باش زدم شماره سه با لباس راحت جلو تخت ها به خط بشید. و رفت بیرون .
به محض این که درب رابست بلافاصله برگشت و گفت: بخدا اگه سرو صدایی بشنوم میام می برمتون بیرون ، تا صبحم نمیذارم بخوابید.
ودوباره درب را بست.
مجدداً طولی نکشید ، دوباره برگشت و گفت : تا 10 دقیقه دیگه بر می گردم اگه کسی حتی بدون سرو صدا نشسته و کارشخصی انجام میده بازم فرق نمی کنه همه را می برم بیرون وتنبیه می کنم.
واسه بارسوم رفت یبرون و برگشت گفت : اینایی که تخت بالایی هستن حواسشون باشه وسط تختشون بخوابند که شب نیفتند پایین ، من حال مرده کشی ندارم .
واسه بار چهارم دوباره درب آسایشگاه رو بست و به ثانیه نرسید که برگشت وگفت : اگه کسی شب بخاطر( رفع حاجت) آب خوردن یا دستشویی خواست بره بیرون حق نداره برق را روشن کنه .
همین که خواست بره بیرون سرباز زیدی که اصفهانیم بود بلافاصله گفت :
برادر شب بخیر.
مسئول شب انگار منتظر همین یک کلمه حرف بود و برگشت و با صدای بلند گفت : این کی بود بیاد پایین از تختش
زیدی هم از تخت اومد پایین
مسئول شب گفت : زیدی بیا جلوببینم
بعد دستور داد همه بچه های آسایشگاه پشت سرش بیاین بیرون تو محوطه ،
شماره سوم همه رفتیم بیرون
اول چند تا بشین پاشو داد بعدم گفت مرغی برید .
با دمپایی هم سخت بود هی بچه ها می افتادند و می خندیدند.
بعد گفت : دور آسایشگاه دور بزنید .
چند دور که زدیم گفت بایستید.
شاید 45 دقیقه ای می شد که حسابی خسته شده بودیم . یه ازجلونظام خبردار داد.
وقتی همه خبردار ایستادن گفت : من یه شب به خیر میگم هرکی ازهمه بلندتر جواب بده « شب بخیربرادر »
میره می خوابه این جمله را برای دوبار تکرار کرد و بچه ها با تمام وجود صدا زدند « شب بخیر برادر »
واین دیگه ختم ماجرا بود از سرمون دست برداشتو گفت حالا همه برن بخوابن
خلاصه جاتون خالی بدون سرو صدا از ترس بی خوابی هم که شده بود دیگه رفتیم و خوابیدیم .
الان هروقت یادم میافته می گم زیدی یادش به خیر
ایستگاه سربازی SoldiersStation ...
ما را در سایت ایستگاه سربازی SoldiersStation دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : karimivardanjania بازدید : 193 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 16:22