ایستگاه سربازی SoldiersStation

متن مرتبط با «حسین» در سایت ایستگاه سربازی SoldiersStation نوشته شده است

زنبیل فشنگ حاج خانم ، خاطره ای ازسرگرد حسین فواد توپچی

  • زنبیل فشنگ حاج خانم ، خاطره ای ازسرگرد حسین فواد توپچی یکی از افسران نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران سرگرد حسین فواد توپچی خاطرات خود را از ایام پیروزی انقلاب این‌گونه بیان میکند:صبح روز بیست و یکم بهمن دانشجویان به اسلحه خانه‌ها حمله‌ور شدند برای مقابله با نیروهای وفادار به طاغوت در خیابان‌ها به مردم پیوستند.آن روز ما در خیابان دماوند در حال مقاومت در برابر نیروهای وفادار به شاه بودیم که فشنگم تمام شده بود. پیرزنی که از آنجا عبور می‌کرد نزد من آمد و گفت: پسرم چیزی لازم نداری؟ گفتم من فشنگ ندارم تو نمی‌توانی برای من فشنگ تهیه کنی در این حال در نهایت تعجب من، پیرزن زنبیل پر از فشنگ خود را از زیر چادر درآورد و گفت: بیا پسرم هرچقدر که لازم‌داری بردار.به گمانم انقلاب اسلامی با این دست خاطراتش، زیباترین جلوه‌های حضور زنان‌ در یک انقلاب بزرگ‌ جهانی را رقم زده است. از پیرزن‌های خانه‌نشین یک نیروی پشتیبانی قوی توپخانه ساخته است که با هوشمندی لازم در صحنه حاضر شده و فرزندان خود را پشتیبانی کرده است.منابع: فارس ، کافه تاریخ + نوشته شده در یکشنبه پنجم آذر ۱۴۰۲ ساعت 9:47 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 15روز مرخصی تشویقی بخاطر چای شیرین خاطره ای از حسین دهقان

  • 15روز مرخصی تشویقی بخاطر چای شیرین خاطره ای از حسین دهقان سرباز ژاندارمری جمهوری اسلامی بودم که در سال 1365 به خدمت مقدس سربازی اعزام شدم ، آموزشی را در مرکز آموزش ژاندارمری تمام کردم و به هنگ ژاندارمری شهرکرد منتقل شدم . پس از چند روز در طرح تقسیم به گروهان ژاندارمری فارسان اختصاص داده شدم .پس از این که چند شب نگهبانی و کار ارجاعات پاسگاه مرکزی را انجام دادم یک روز بعد از ظهر جناب سروان رجبی که در محوطه گروهان قدم می زد مرا صدا کرد گفت سرباز بیا اینجا ببینم .رفتم جلو و با یک احترام نظامی خشک خبردار ایستادم نگاهی به اتیکتم( نام نما )کرد و گفت دهقان برو آبدارخانه چای عصرانه درست کن .با ادای احترام گفتم : چشم قربان رفتم چای درست کردم آمدم محوطه و گفتم : جناب سروان چای آماده است .جناب سروان فرمودند برو چای را با سرویس کامل بیار کنار باغچه تا با جناب سروان شفیعی و بقیه بخوریم .پس از این که چای صرف شد سرباز عسگری اومد آبدارخانه و گفت جناب سروان رجبی احضارت کرده .پیش خودم گفتم : خدا به خیر بگذرونه رفتم و از ترس در حالی که نفسم در سینه حبس شده بود احترام محکمی گذاشتم جناب سروان خنده ش گرفت و گفت : تو همیشه چای خوش مزه و خوش رنگ درست می کنی ؟قبل از این که جواب بله یا خیر بدم تو این فکر بودم که جناب سروان شوخی میکنه یا جدی ؟چیزی نگفتم و چشمانم در چشم او خیره شده بود سپس فرمودند از فردا صبح مسئول آبدارخانه هستی بازهم می گم نگاهش از زیر عینک طوری بود که که نمی دانستم شوخی میکنه یا جدی گفتم : چشم جناب سروان سپس دستوردادند : برو استراحت کن آمدم آسایشگاه و دراز کشیدم آن شب در لوحه نگهبانی نبودم و تا صبح خوابیدم و استراحت کردم تقریباً مدت یک ماهی می شد که آبدارچی بودم صبح که بیدار ب, ...ادامه مطلب

  • شورکردن غذای فرمانده ، خاطره ای از حسین عبدی نسب

  • خاطره من خیلی قدیمیه مرداد ماه 1352 بود آموزشی رفتیم کرمان ، بعد آموزشی هم تا یک سال همون پادگان بودم خاطره یی که می خوام تعریف کنم از پاس بخشی مه یک روز پاسبخش بودم ظهر که نگهبابان پاس 1 رو فرستادم سر پست ، رفتم توصف غذا که ناهار بگیرم دیدم خیلی شلوغه پیش خودم گفتم زرنگی می کنم می رم میگم اومدم ناهار فرمانده رو ببرم و ناهار خودمم می گیرم چون می دونستم سرباز شایسته که تو دفتر فرماندهیه رفته مرخصی رفتم دم درب آشپزخونه و گفتم شایسته مرخصیه منم پاس بخشم غذای فرماندهی را بده ببرم اونم می دونست مانور داریم و فرماندهی امشب پادگانه غذا را گرفتم و رفتم داخل آسایشگاه تا کلاهم را بزارم سرم و با وضع مرتب برم دفتر فرمانده پادگان غذای خودم را گذاشتم داخل کمد وغذای فرماندهی رو گذاشتم روتخت که ببرم همین لحظه گروهبان صالحی صدام کردو با صدای بلندگفت : عبدی نسب بیا لوحه را امضا کن قانوناً باید بعد از صبحگاه امضا می کردم ولی تاخیر افتاده بودرفتم امضا کردم و برگشتمتو این چند دقیقه که نبودم سربازمجید حسنی فکر کرده بود غذایی که روی تخته از منه بی انصاف هرچی نمک بود ریخته بود رو غذا من بی خبر از همه چی غذارا برداشتم و رفتم دفتر فرمانده پادگانیک احترام شصت تیری هم چسبوندم و غذا را گذاشتم رو میز عسلی که وسط دفتر بود و با یک احترام شصت تیری دیگه عقب گرد کردم و اومدم بیرون نیم ساعتی گذشت سرباز حیدری اومد گفت برو دفتر فرماندهی فکر کردم تیمسار ناهارشو خورده رفتم و دوباره احترام محکمی گذاشتمگفت: از بس غذا شور بود نخوردم ، زنگ زدم آشپزخونه گفتند غیر ممکنه ، آشپزرا احضار کردم از غذا خورده و میگه بعداً نمک ریختن داخلش تو این کار رو کردی ؟گفتم: خدا شاهده خبرندارم گفت : پس کی خبرداره ؟حقیقت را بهش گف, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها