ایستگاه سربازی SoldiersStation

متن مرتبط با «دستگاه دروغ سنج در ایران» در سایت ایستگاه سربازی SoldiersStation نوشته شده است

وایتکس وجوهر نمک درکولرآبی خاطره ای از پیمان زرباف

  • وایتکس وجوهر نمک درکولرآبی خاطره ای از پیمان زرباف سرباز نیروی انتظامی بودم آموزشی رادر مرکز آموزش جهرم گذراندم و پس از اتمام آموزشی افتادم کرمان ، بعد از این که رسیدیم جناب سروان عرب لو همه را به خط کرد و بعد ازچند فرمان از جلو نظام ...خبردار وبشین پاشو، گفت : هرکی کارفنی بَلَده اعم از مکانیک ، بنایی ، تاسیسات ، آرایشگری و ... بیان سمت راست دسته و پشت سر هم بایستن ، من و سه نفر دیگه از دسته جدا شدیم رفتیم پشت سرهم ایستادیم من نفر اول بودم جناب سروان از من سوال کرد : تخصص شما چیه ؟گفتم : جناب سروان تاسیسات جناب سروان پرسید : یعنی از سرویس کولر آبی هم سر در میاریگفتم : بله جناب سروان گفت : اتفاقاً تو این هوای گرم به توخیلی نیاز داریم ، برو قرارگاه خودت را به سرگروهبان کریمی معرفی کن با خوشحالی تمام بلافاصله احترام گذاشتم و رفتم خودمو معرفی کردم سرگروهبان کریمی گفت : فعلاً برو کولر آسایشگاه را راه بنداز تا سرفرصت قسمت های دیگه را شروع کنیم گفتم : آچار و پیچ گوشی و لوازم می خوام ، هماهنگ کرد رفتم از مهندسی تحویل گرفتم رفتم روی پشت بام آسایشگاه و دریچه کولر آبی که محل پوشال بود را باز کردم ، دیدم پوشال ها سیاه و کدر شدن و خیلی جِرم دارن به سربازی که واسه کمک فرستاده بودند گفتم : هاشمی برو یک جوهر نمک و یک وایتکس بیار هاشمی رفت آوردمقداری وایتکس و جوهر نمک ریختم تو مخزن آب کولر و بعد از این که اتصالت آب و برق را چک کردم به هاشمی گفتم برو کلید کولر را بزنپس از این که مطمئن شدم همه چیز رو براه است آمدم آسایشگاه دیگه دیر وقت شده بود شام خوردیم و خاموشی زدندیک ساعتی گذشت دیدم همه بچه ها سرفه می کنند و از آسایشگاه خار ج می شن ، من و هاشمی بهتر از همه متوجه شدیم چه خبرهبوی , ...ادامه مطلب

  • خاطراتی از اولین بانوی  پزشک اسیر ایرانی در جنگ عراق علیه ایران

  • خاطراتی از اولین بانوی پزشک اسیر ایرانی در جنگ عراق علیه ایران بیستم مهر سال 1359 در یکی از خطوط مقدم خرمشهر نزدیک شلمچه در حین انتقال مجروحین و شهدا به همراه یک تیم پزشکی به دست نیروهای بعث اسیر شدم و حدود چهار سال در عراق بودم. اولین زن آزادۀ جنگ: اینقدر بعثی‌ها را کتک زدیم تا دلشان برای مردهای ایرانی سوختفاطمه ناهیدی اولین زنی که در دفاع مقدس به اسارت نیروهای بعث درآمد می‌گوید: وقتی ‌خواستیم اعتصاب غذا را در اسارت شروع کنیم، عراقی‌ها ‌ریختند داخل سلول و شروع ‌کردند به زدن. ما همیشه دفاع را با هم هماهنگ می‌کردیم. این بار مثلاً یکی گفت: «من ناخن بلند می‌کنم که اگر عراقی‌ها آمدند چنگشان بزنم!»هرکس کاری گردن ‌گرفت و هم‌زمان حمله ‌کردیم به عراقی‌ها. یکی از بچه‌ها کابل برق را از دست سرباز عراقی کشید و شروع کرد به زدن عراقی‌هایی که درجه‌دار بودند.بعداً یکی از افسران خودی برایمان تعریف کرد یکی از همین‌هایی که کتک خورده، جلوی سلول یکی از افسرها رفته و گفته بود: «اگر همه زن‌های ایرانی این طوری هستند، دلم به حال مردهای ایرانی می‌سوزد!» + نوشته شده در سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲ ساعت 9:35 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عزاداری در مسجد اهل سنت ، خاطره ای از زارعی

  • عزاداری در مسجد اهل سنت ، خاطره ای از زارعی زمان جنگ بود و ایام محرم و منطقه ای برفی و سرما منطقه عملیاتی بودیم یک روز بچه ها تصمیم گرفتن نماز مغرب و عشا را بریم مسجد سنّی ها که نزدیک ما قرار داشت . مطابق مسجد شیعیان با پوتین وارد محوطه مسجد سنّی ها شدیم و نماز را به جماعت برگزار کردیم بعد از نماز اهل تسنن مسجد را ترک کردند ولی ما از خادم مسجد اجازه گرفتیم چند دقیقه ای عزاداری کنیم و او نیز اجازه داد کمتر از یک ساعت شد که نوحه خواندیم و سینه زدیم و شور و حال خاصی داشت .خداییش هیچ کسی مانع نشد و حتی تذکر هم ندادندپس از اتمام عزاداری و سینه زنی اومدیم تو حیاط مسجد که پوتین بپوشیم دیدیم حتی یک لنگه پوتین هم نیست .کسی هم غیر از ما نبودکه علت را بپریسم مجبورشدیم مسیر چند صد متری را درهوای سرد آن هم بدون پوتین روی برف و یخ تا پایگاه را ه برویم فردای آن روز متوجه شدیم پوتین ها روی پشت بام مسجد هستند .چند نفر با ماشین رفت پوتین ها را آوردن + نوشته شده در سه شنبه سوم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 16:31 توسط سربازامنیّت حیدرعلی کریمی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای درمورد سربازدست وپا قطع شده آمریکایی

  • این یک داستان واقعی درباره سربازی است كه پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...سرباز قبل از این كه به خانه برسد، از نیویورك با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم...پسر ادامه داد: ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم كه اجازه دهید او با ما زندگی كند!پدرش گفت: پسر عزیزم، متأسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند...!پسر گفت:  نه، من می خواهم كه او در منزل ما زندگی كند!آن ها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود.چه کسی می تواند از یک آدم علیل مراقبت کند. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی. در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آن ها مشكوك به خودكشی هستند! پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند. اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.پسر آنها یك دست و یک پای خود را در جنگ از دست داده بود... + نوشته شده در شنبه یکم مرداد ۱۴۰۱ ساع, ...ادامه مطلب

  • بند پوتین وآشتی کنان در کرمان خاطره ای از نریمان اسلامی فارسانی

  •  بند پوتین وآشتی کنان در کرمان  خاطره ای از نریمان اسلامی فارسانی22 نفربودیم که بایک مینی بوس  از گروهان ژاندارمری فارسان به مرکز آموزش 05 کرمان (سر آسیاب ) اعزام شدیم. ماموری که همراهمون بود با راننده دست به یکی کرده بودند تا نگن اعزام کرمانه ، و طوری وانمود کردند که همه ی ما  فکر کنیم باید بریم  اصفهان خدمت کنیم اما وقتی ازاصفهان  زدیم بیرون نزدیک  شهرکوهپایه ماشین نگه داشت تا بچه ها پیاده شدن برای هوا خوری و . . .راننده مون که فردی به نام سالار واتفاقاً  فارسونی هم  بود ،  به سربازه گفته بود که  به ما نگو اعزام کرمانهاما بالاخره از رو دفترچه ها و لیست اعزام  که دست مامور بود همه فهمیدن که اعزام کجاست (05 کرمان)2 نفر تو همون کوهپایه فرار کردند.سربازه خیلی ناراحت شد گفت بخدا برا من مسئولیت داره شما که می خواستید فرار کنید اصلاً چرا اعزام شدید ،  منم یه سربازم هرکی می خواد فرار کنه بره تو مرکز آموزش بعد فرار کنه تا واسه منم بد نشه .اما مثل این که این حرفها به مزاج بعضی ها خوش نیومد و3 نفرهم دم مرکز آموزش کرمان  فرار کردند.یه چند نفرم بعد که پذیرش شدن ولباس گرفتن فرار کردن و نهایتا ما 12 نفربودیم که ایستادیم وخدمت کردیم . اما اصل مطلب  افرادی که تاکنون رفتن سربازی می دانند ،  تو سرباز, ...ادامه مطلب

  • غرور رانندگی و اخذ گواهینامه خاطره ای از محمدرضا ابطحی

  • غرور رانندگی و اخذ گواهینامه خاطره ای از محمدرضا ابطحیبعد از این که دو ماه آموزش نظامی را در مرکز آموزش 02 شاهرود  (چلدختر)  آموزش دیدیم ، هنوز یک ماه دیگر را باید سپری می کردیم تا به پادگانها اعزام بشیم .یک روز جناب سروان صالحی همه  گروهان را به خط کرد و وسوال کرد اونایی که گواهینامه رانندگی دارند دستشونا ببرن بالا.از بین 120 نفر سرباز فقط دونفر (هوشنگ نوذری ومجید حسین پور  ) دست بردن بالا که قرار شد برن آجودانی و مدارکشونا  نشون بدن .آخه اون موقع زمان طاغوت بود و کمتر کسی سراغ گواهینامه می رفت علتش هم این بود که باید چندسالی شاگرد شوفری می کردتا رانندگی یاد بگیره وآموزشگاه رانندگی وجود نداشت .از قضا بعد از آموزش من با یکی از این دونفر که اسم نمیارم به لشکرزرهی 92 زرهی اهواز اعزام شدیم .اونجا رسم بود که هر روز یکی از سربازا باید با ماشین اشپزخونه بره  بازار و هرچی جنس و خوراکی خریدند بزاره تو ماشیناما دروغ نگم یه تنوعی هم بود .وقتی نوبت من شد سرگروهبان  منو صدا زدو با هم دوره ای خودم که یه ماشین روسی تحویلش بودرفتیم بازار.تا رفتیم و برگشتیم این راننده اینقدر با غرور رانندگی می کرد و دنده عوض می کرد مثه این که ماشین باباش بود.هی سبقت می گرفت هی ویراژ می داد بعدشم گفت من که حاضرم  تا دوسال دیگه وایسم خدمت کنم  ، سربازی عشششقه .اما واسه من, ...ادامه مطلب

  • اولین سیگاردرجبهه یا شهید راه سیگار، خاطره ای از بابک فتحی

  • اولین سیگاردرجبهه یا شهید راه سیگار، خاطره ای از بابک فتحی یه سرباز داشتیم از مشکین شهر اعزام شده بود ، سیگاری بود در حد تیم ملی . هروقت هدایای مردمی ،  می رسید ایشون اولین کسی بود که کنار ماشین پرسه  میزد تا  به قول خودش چندتا کارتن سیگار بگیره  تو عملیات والفجر 10 (اسفند66)   بود  گفت : بابک منو دریاب گفتم : نه خسته گفت :  دشمنت خسته  ، بخدا  خسته نیستم اما  دلم لک زده واسه یه سیگار گفتم : خطه مقد مو سیگار؟ گفت : اعصاب پعصاب ندارم قصد قربت کن و دریاب خدا شاهده فقط به قصد پیداکردن سیگار با ترس و لرز رفتم سراغ  تانک عراقی که جامونده بود. البته ترسم از این بود که شاید مین توش کار گذاشته باشن و من شهید راه سیگار بشم ! چون گاهی وقتها مین میذاشتن تو تانک  بعد با بند به دریچه تانک وصل می کردن تا به محض باز شدن دریچه ،  بنده کشدیه بشه و مینها منفحر بشن ولی من توکلت وعلی الله رفتم  داخل تانک و از شانس  بد که شهید نشدم اتفاقاً  چندتا بسته ی سیگار از جمله سیگار بغداد  ،  وینستون و سیگار برگ تو تانک عراقی ها پیدا کردم و آوردم. گفتم : بیا علی قلی ،  اینم امدادهای غیبی گفت : مسخره نکن این منم که باید درک کنم نه تو من دارم از بی سیگاری می میرم ، بعد تو داری طعنه می زنی سیگارها را به شوخی ریختم جلوش و گفتم اینا رو بکش اگه نه همه رامی برم  آتیش میزنم خندید و گفت :  ان الله مع الصابرین,سیگاردرجبهه ...ادامه مطلب

  • بند پوتین وآشتی کنان در کرمان خاطره ای از نریمان اسلامی فارسانی

  •  بند پوتین وآشتی کنان در کرمان  خاطره ای از نریمان اسلامی فارسانی 22 نفربودیم که بایک مینی بوس  از گروهان ژاندارمری فارسان به مرکز آموزش 05 کرمان (سر آسیاب ) اعزام شدیم.  ماموری که همراهمون بود با راننده دست به یکی کرده بودند تا نگن اعزام کرمانه ،  و طوری وانمود کردند که همه ی ما  فکر کنیم باید بریم  اصفهان خدمت کنیم اما وقتی ازاصفهان  زدیم بیرون نزدیک  شهرکوهپایه ماشین نگه داشت تا بچه ها پیاده شدن برای هوا خوری و . . . راننده مون که فردی به نام سالار واتفاقاً  فارسونی هم  بود ،  به سربازه گفته بود که  به ما نگو اعزام کرمانه اما بالاخره از رو دفترچه ها و لیست اعزام  که دست مامور بود همه فهمیدن که اعزام کجاست (05 کرمان) 2 نفر تو همون کوهپایه فرار کردند. سربازه خیلی ناراحت شد گفت بخدا برا من مسئولیت داره شما که می خواستید فرار کنید اصلاً چرا اعزام شدید ،  منم یه سربازم هرکی می خواد فرار کنه بره تو مرکز آموزش بعد فرار کنه تا واسه منم بد نشه . اما مثل این که این حرفها به مزاج بعضی ها خوش نیومد و3 نفرهم دم مرکز آموزش کرمان  فرار کردند. یه چند نفرم بعد که پذیرش شدن ولباس گرفتن فرار کردن  و نهایتا ما 12 نفربودیم که ایستادیم وخدمت کردیم .  اما اصل مطلب   افرادی که تاکنون رفتن سربازی می دانند ،  تو سربازی از لباس  وکلاه گرفته تا وسایل تخت و پتوو خلاصه همه چیز یک رنگ  و یک فرمه ،,فارسانی ...ادامه مطلب

  • توسل به حضرت زهرا(س) ونجات ... خاطره ای ازنادر پذیراکه درپاسگاه مرزی هرمیدل خدمت کرده

  • توسل به حضرت زهرا(س) ونجات پس ازسه روز ماندن زیر برف خاطره ای ازنادر پذیراکه درپاسگاه مرزی هرمیدل خدمت کرده نامبرده یکی از سربازان پاسگاه مرزی هرمیدل ازگردان بسطام نیروی انتظامی شهرستان سقز بود که در اسفند ماه 1381 به علت بیماری شدید و وخامت حالش توسط 7 نفر سربازان  پاسگاه مذکورمنتقل می شود. اما به علت شدت برف وکولاک  وبارش  برف سنگین تماس گروه منتقل کننده با مرکز گردان قطع شد ، تا اینکه تا اینکه دو گروه دیگر برای یافتن در هوای بسیار بد جوی و کوهستانی و بارش برف و کولاک عازم منطقه شدند که پس از 24 ساعت صدای گروه منتقل کننده و بیمار از بیسیم شنیده شد. و گرو,توسل به حضرت خضر,توسل به حضرت عباس,توسل به حضرت زينب براي حاجت,توسل به حضرت عباس برای ازدواج ...ادامه مطلب

  • دستگاه دروغ سنج خاطره ای از ژاندارمها

  •  دستگاه دروغ سنج خاطره ای از ژاندارمها چندتاازسربازای گروهان ژاندارمری سابق در بروجن درسال 1360 که ازبچه های اطراف استان اصفهان بودند به اسامی سرباز اسدیان سربازحسینی نصر آبادی وسرباز محمدی که درپاسگاه مرکزی شهربروجن خدمت می کردند. متهمی را احضار کرده بودندتاپساز بازجویی وجمع آوری مدارک وادله کافی پرونده را به مقام قضایی ارسال کنند. با توجه به اینکه مدارک ومستندات پرونده بصورت . . . ,دستگاه دروغ سنج,دستگاه دروغ سنج در ایران,دستگاه دروغ سنج چیست,دستگاه دروغ سنجی,خرید دستگاه دروغ سنج,ساخت دستگاه دروغ سنج,فروش دستگاه دروغ سنج,ساخت دستگاه دروغ سنج ساده,نحوه کار دستگاه دروغ سنج,دانلود دستگاه دروغ سنج ...ادامه مطلب

  • رژه درخانه.خاطره ای ازعلی مولوی وردنجانی فرزند مرحوم امیرآقامتولد1339

  • تمرین صف جمع ورژه درخانه خاطره ای ازعلی مولوی وردنجانی فرزند مرحوم امیرآقامتولد1339 درمردادماه 1365بود که من به اتفاق دو نفرازبستگان به اسامی لطف الله مولوی وردنجانی،یوسف مولوی وردنجانی، ودوستم  به نام سیف الله جعفری وردنجانی که هرسه  زن و چهار یا پنج  بچه  داشتیم جهت انجام خدمت مقدس سربازی به مرکز آموزش ژاندارمری ذوب آهن اصفهان اعزام شدیم. چندروزی که از دوره ی آموزشی گذشت من را به عنوان ارشد گروهان انتخاب کردند. این مسئولیت احساس خاصی به من داده بود. ومن سعی می کردم هرطورشده رضایت  . . .  , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها